ترس (1)
وارد مترو شدم. نسبتا خلوت بود. روی صندلی نشستم. خسته بودم و سرم پایین بود. یاد کتابی که چند ساعت پیش خونده بودم افتادم. اون کتاب در مورد چگونگی مجازات قاتلین امام حسین علیه السلام بود. "... تمام بنی هاشم کشته شده بودند. دیگر یاری برای حسین باقی نمانده بود. لحظه به لحظه حلقه ی محاصره بر حسین تنگ تر میشد. در همین اوضاع حسین ندا داد : هَلْ مِنْ ذَابٍّ یَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللَّهِ ص ... هَلْ مِنْ مُعِینٍ یَرْجُو مَا عِنْدَ اللَّهِ فِی إِعَانَتِنَا... آیا کسى هست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟...آیا یاورى هست که بامید آنچه نزد خداست ما را یارى کند؟
من حسین را خوب میشناختم. از بچگی با خاندان علی آشنا بودم . از آن زمان که علی حاکم کوفه بود. میدانستم حسین فرزند رسول خداست و به دنبال قدرت طلبی قیام نکرده است. وقتی ندای غربت وی را شنیدم اشک از چشمانم لبریز شد اما،... اما... می ترسیدم به یاری او بروم ، اگر به کمک وی میرفتم معلوم نبود چه اتفاقی برایم بیفتد ، ترس بر من غلبه کرده بود و ماندن را بر رفتن ترجیح دادم ، کمک من سودی به حال وی نداشت ... در این لحظه طاقت امیر مختار تمام شد و دستور داد تا سر از تن وی جدا کنند ..." با خود میگفتم گاهی یک انتخاب و تصمیم گیری میتواند موجبات بدبختی و یا سعادت یک انسان را رقم زند. آن ملعون میتوانست با یک تصمیم صحیح به بالاترین درجات سعادت برسد اما ضعف ایمانش موجب شد تا در دنیا و آخرت بدبخت و بیچاره گردد. ای کاش چنین شرایطی در زندگی من پیش می آمد تا میتوانستم با یک انتخاب مناسب سعادت خود را رقم بزنم. در همین فکرها بودم ، سرم را بالا آوردم تا ببینم چند ایستگاه دیگر باید پیاده شم که چشمم به خانم و آقایی که بالای سر من ایستاده بودند، افتاد. اون خانم اصلا حجاب مناسبی نداشت ... . سرم را پایین انداختم ، مطمئن بودم وظیفه ام این است که نهی از منکر کنم ، اما میترسیدم. مترو شلوغ شده بود و معلوم نبود با تذکر من چه اتفاقی می افتد. میدانستم امر به معروف و نهی از منکر واجب است اما میترسیدم و جرأت انجام آن را نداشتم. در همان حال یک لحظه ذهنم را متوجه امام زمان علیه السلام کردم و از ایشان کمکم خواستم تا بتوانم وظیفه ام را به درستی انجام دهم. با استعانت از ایشان از جای خودم بلند شدم تا تو اون شلوغی اون خانم جای من بنشینه. بعدش رفتم دم گوش آقایی که همراهش بود گفتم:سلام ، ایشون خانم شما هستن؟ گفت:بله. خیلی مؤدبانه گفتم: لطفا بهشون بگین حجابشونو رعایت کنند. اون آقا هم نگاهی کرد و گفت: چشم... ! بعد هم به خانمش گفت حجابش را درست کند. به همین راحتی! هیچ اتفاق بدی هم نیفتاد. نه دعوایی ، نه داد و بیدادی و نه مشکل دیگری. نفس راحتی کشیدم. یاد داستان کربلا افتادم. تازه معنای کل یوم عاشورا و کل أرض کربلا را متوجه شدم. هر انسانی در زندگیش در معرض انتخاب هایی قرار میگیرد و تصمیمات وی مشخص می کند که او از سپاهیان حسین علیه السلام است یا از سپاهیان یزید.
علی تقی زاده
- ۹۱/۱۱/۰۷