واجب فراموش شده

احیای امر به معروف و نهی از منکر بین مؤمنین

واجب فراموش شده

احیای امر به معروف و نهی از منکر بین مؤمنین

واجب فراموش شده

طلبه‌ای که دوست دارد واجب فراموش شده، دیگر فراموش شده نماند!!!

هدف وبلاگ: ارائه جزوات و محصولات فرهنگی
(پوستر، بروشور، کارت، کلیپ صوتی و ....)
در زمینه امر به معروف و نهی از منکر

ehya.blog@gmail.com
شماره تماس: 09191234351
**********************************
تأثیر امر و نهى زبانى - اگر انجام گیرد - از تأثیر مشت پولادین حکومتها بیشتر است.
من چند سال است که گفته‏ ام امر به معروف و نهى از منکر ...
تجربه کنید. منکرى را که دیدید، با زبان تذکّر دهید.
اصلاً لازم هم نیست زبان گزنده باشد و یا شما براى رفع آن منکر، سخنرانى بکنید. یک کلمه بگویید: آقا! خانم! برادر! این منکر است.
شما بگویید، نفر دوم بگوید، نفر سوم بگوید، نفر دهم بگوید، نفر پنجاهم بگوید؛ کى مى‏تواند منکر را ادامه دهد؟
... بعضى گفته‏ اند که باید احتمال تأثیر وجود داشته باشد. من مى‏ گویم احتمال تأثیر همه جا قطعى است ...
براى مردم، حرف اثر دارد.
امام خامنه ای

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

پری دریایی

دوشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۲، ۱۰:۵۹ ب.ظ

به نام خدا.

یکی دو سالی بود که دانشگاه می رفتم، و یکی دو ماهی بود که ویترین اون اسباب بازی فروشی توجهم را جلب کرده بود. تقریبا هر روز از جلوی اون اسباب بازی فروشی رد می شدم، چون توی راه دانشگاه تا خوابگاه بود. بعضی وقت ها خیلی حواسم نبود، ولی گاهی که حواسم جمع بود ویترینش را دیده بودم. ویترینی از اسباب بازی های مختلف، و البته یک عروسک باربی که در میانه ی جمع اسباب بازی ها توی ذوق می زد. عروسکی خوش ساخت از یک دختر که پارچه چندانی خرج لباسش نکرده بودند. نامش باربی «پری دریایی» بود، و لذا قاعدتاً باید با دریا و شنا و پری تناسبی داشته باشد دیگر! . عروسک روی مخم تاب می خورد و هروقت رد می شدم رژه ای روی اعصابم می رفت. شبی دیدم بچه ای به چه حسرت و دقتی ویترین مغازه را دید می زند و با نگاهش دنبال اسباب بازی ها می گردد. صحنه برای خودم سنگین بود. خیلی نمی تونم فضایی که رویم اثر گذاشت را تصویر کنم. توضیح بیش از حد هم، افاضه ی اضافه می شود و روده درازی الکی. خلاصه این که مدلِ کفِ غرب (بلکه نزدیک به کف حمامشان!) در ویترین مغازه سر کوچه ی ما، جلوی بچه ایرانی خودنمایی می کرد و خیلی خرامان و علنی، مشغول عادت سازی و عادی سازی و تولید هنجار و هزار تعبیر علمی زهرماری دیگر می کرد، در حالی که مغازه دارِ خودمان با تلاشش به این کار کمک کرده بود، والدین خودمان قرار بود پولش را بدهند، بازاری و تولیدی و توزیعی و همه دیگران هم دست در دست هم داده بودند به مهر، تا فرهنگ فرزند خودشان زمین بخورد....

ایده اش در ذهنم جرقه خورد. کمی پول لازم بود که نداشتم. رفتم خوابگاه (کلاً دو دقیقه راهش بود)، و از یکی از بچه ها مقداری گرفتم و آمدم دمِ در مغازه. راستش را بگویم، دمِ در چند دقیقه ای با خودم ور رفتم که چه کنم. رودربایستی و شاید هم وحشت داشت فرو می رفت در جلدم، در حالی که اصلا معلوم نبود از چه چیزی است این تردید. کار شاقّی که نبود، ولی شیطان هم بیکار ننشسته بود. تا تن به کار نزنی تردیدت بیشتر می شود و کمتر نه. دل به دریا زدم و رفتم تو. (حالا انگار آپولو قرار است هوا کنم!). نسبتاً خشک شروع کردم، طوری که کمی فضا عجیب جلوه کرد.

  • سلام داداش. این عروسکی که تو ویترینتون گذاشته چنده؟
  • کدوم یکی؟
  • همون عروسک باربی تو ویترین.
  • عروسک خوبیه. باربی پری دریایی. 6 تومنه. مدل های مختلفش رو داریم. (6 تومن سال 87-88 ها!!)
  • همون عروسک تو ویترین رو می خوام. این هم پولش. بفرمایید.
  • کادو کنم؟
  • نه نمی خواد داداشم. همین جوری خوبه.
  • (در حالی که داشت عروسک رو تو مشمّع می گذاشت:) مدل های دیگه ای نمی خواید ببینید؟ عروسک های خوبی داریم.
  • نه دستت درد نکنه. ممنونم. همین رو می خرم.

عروسک را گذاشت روی پیشخوان و من برداشتم. دستم گرفتم و همانجا دوباره گذاشتم روی میز، و با انگشتانم مقداری عروسک رو به سمتش جلو بردم. طوری که انگار دارم پس می دهم

  • حالا این عروسک هم باشه پیش خودتون. من نمی خواستمش. فقط دو کلام می خواستم بهتون بگم که اینو که گذاشتین تو ویترین، بچه های همین محل دارن می بینن. خوب نیست برادر من. بچه همین الان داشت نگاه می کرد. این عروسک آخه کسب خودت رو خراب می کنه از خدایی بودن میندازه داداشم.

خیلی دقیق یادم نیست اینجا چی گفتم. یه کم سرِ حرفمو باز کردم و سریع بستم. عروسک رو گذاشتم و خواستم برگردم. انتظار هر واکنشی داشتم، و خیلی به فکر اثر گذاریش نبودم. حال خودم هم کم کم گرفته شده بود. خواستم بروم ردّ کارم. طرف قیافه اش متعجب بود. تو قیافه موضع منفی ای نبود. یه دفعه با روی کاملاً باز، شروع کرد به صحبت که:

  • چشم آقا. مشکلی نیست. راست می گید. حالا چرا پولتان را پس نمی گیرید؟ بفرمایید پولتون. ...

خلاصه موضع مثبتی دیدم. چیزی که در این حدش رو اصلا انتظار نداشتم. اون طرف هم که از مریخ نیومده بود، همرَگ و پی خودم، ایرانی بود و مسلمون. حالا با یه تقدیر خدا، بدون موضع منفی هم درآمده بود. من هم فضا را که اینجوری دیدم، اصل روضه را شروع کردم به خوندن:

  • داداش گلم، تهاجم فرهنگی همینه دیگه. طرف، یه عروسک ساخته گذاشته اینجا، همه مون رو گذاشته سر کار، روی بچه هامون هم داره کار می کنه... .

یه روضه چند ثانیه ای خوندم براشون. نه خیلی طولانی. و بعد از مغازه زدم بیرون. راستش شرمنده بودم از این که این همه وحشت و تردید داشتم. انگاری ابهت کار، خیلی زیادی جلوه کرده بود و الان کاملا ریخته بود. دیگه بهتر می تونستم راجع به کارم فکر کنم. حالا که فکر می کردم می دیدم اصلا جای این تردیدها رو نداشت. مگه فوقش قرار بود چی بشه؟ قرار بود چماق در بیاره بزنه تو سرم؟ یا قرار بود با یه یادآوری کوچیک، نسبت به اسلام و نظام و بچه حزب اللهی و ... متنفر بشه؟؟ اون هم در چنین فضای مثبتی که اتفاق افتاد؟ تهِ تهش این بود که پول را برمی داشت و حرف را قبول نمی کرد. تو همین فرض هم من که حرفم را به بهترین روشی که به ذهنم رسیده بود گفته بودم. به خدا هم که توکل کرده بودم. من که تو عمرم یه سیلی یا زخم تیر هم به خاطر این انقلاب نخورده ام، توفیق می شد 6 تومن ضرر به جیبم خورده باشه برای این انقلابم.(البته پول که قرضی بود، توفیق اجباری ضرر برای انقلاب، تا اطلاع ثانوی نصیب رفیقم می شد!)

حدس زدم اونهایی هم که بهم می گفتند منکر دیدی بی خیال شو همین جوری روی هوا دارند فکر می کنند. قبلاً هم که می گفتند اگر بگی، طرف چاقو می زنه، برایم عجیب بود. مگه چی می خواد بشه؟ مگه می خواستم فحش ناجور تقدیم طرف کنم؟ می خواستم با احترام بگم درستش کن، اون هم به یه مسلمون. فوقش اینه که توی یه جمله اضافه باید مسلمونیمون را هم به یادش بیارم. یا این که: من که تو رو نمی شناسم، باهات نمی تونم دشمنی داشته باشم. خیری که به نظرم رسید را گفتم.

تهِ واکنش چی می تونه باشه؟ تهش یه فحشه دیگه، که نوش جونم! این هم برای تقویت پوست کلفت هرچی شیعه است! ...

خلاصه این که تجربه جالبی شد. تا حدود یک سال بعد از این قضیه که همون دور و بر زندگی می کردم و می پلکیدم، دیگه تو ویترینش چیزی ندیدم که تو ذوق بخوره. بعدش هم که خدایش حافظ و راهنما باد. ایده زدن اینجوری هم از ما عجیب بود، اینجوری وارد شدن مستقیم خدا تو صحنه را هم کمتر دیده بودم. تجربه خوبی بود.

راستی، در این قضیه روحیه ی خوبی هم گیر آوردم. بعد از این گاهی که چیزی از مغازه تو ذوقم می زنه حتی اگر خیلی سخیف نباشه، می رم می گم این خیلی خوب نیست. بگه مجوز داره می گم کسبتو حلال کن برادر من. بگه حلاله می گم حلالترش کن. (البته اگه بذاره این شیطونِ لامذهب که پا پیش بذارم!). مجسمه های ویترین یادگاری فروشی نزدیک حرم امام رضا ع، انواع و اقسام کلوپ ها و سی دی فروشی ها، گاهی لباس فروشی ها یا ادکلون فروشی ها، از این قبیل موارد بوده اند که توفیق بوده یه باری یه سری بزنم بهشون.

والسلام.

  • مشکات

نظرات  (۲)

عالی بود. بهتون تبریک میگم. ای کاش همه همینطوری باشیم و به هم کمک کنیم تا درست زندگی کنیم. و اگرم کسی ما رو راهنمایی کرد قلبی داشته باشیم که بتونیم حقیقت رو درک کنیم
عالی بود مرسی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی